-
09-01-2010, 02:40 PM
#121
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
آشنا جان
گفتی که جهان پر از رنج ها و رنج برده هاست
اما گنج برده ها بسیار کم اند
و نگفتی
که بسیار پراکنده نیز
هی!
من و تو، اینجا باد کاشتیم
و بی آن که توفان برداریم
دیگرانی، از همان باد، نسیم، درو کردند
...
...
انگار
که ما در خواب، شنا کردیم
اما در بیداری، غرق شدیم ...
مفتون امینی
ویرایش توسط kavehn : 09-01-2010 در ساعت 04:07 PM
-
09-01-2010, 02:43 PM
#122
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
در یک روز پاییز بود که آمدی
پاییزی، با دو زمستان در پیش رو
و در یک روز تابستان بود که رفتی
تابستانی با دو بهار، در پشت سر
تو با جرجر گهواره ات
نغمه گشای نخستین چراها بودی
و با غژغژ تابوت خود
شکوه گزار واپسین کجاها
باری
آغاز تو آن فریادهای تلخ
و انجام تو، این آواز های سرد
_ که شگفت در شگفت، هر دو در دل های می نشست_
و در میانه خوشا پژواکه های عشق
که سوال گرم تو را به خیال شیرین ما می سپرد
وقتی که می گفتی
" تابستان از کدامین سو فراخواهد رسید
تا عطش
آب ها را گواراتر کند."
و تابستان امسال
که تو از میانمان رفتی
ما معنای سبز بودن جای کسی را دانستیم
{ بیش از آنچه که در کتاب کوچه نوشته بودی }
و تو راز بلند انزوا را دریافتی
{ راز عمیق چاه را
از ابتذالِ عطش }
مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:44 PM
#123
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
نگاه کن ای جان!
این برگ های درخت باغجه مان را
که نقطه نقطه، کمی زرد شده اند
و فکر کن که چه خواهد گذشت بر آن ها
تا در آخر فصل، نقطه نقطه کمی سبز مانده باشند
هی!
خوش باش که ما چه گفت و شنیدی داریم
با این همه آری و تنها یک نه
که آن هم نیم گفته می ماند
... و می خواستم باز چه بگویم
که پیش نگاه من
سبز با سفید و سرخ با زرد جا عوض کردن
و سکوت، زیباتر از تعجب شد
مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:46 PM
#124
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
ای جان رفیق
روزهاست که از هیچ بیراهه ایی نه رفته ایم
و چه بد!
از آن سو، سال هاست
که از هیچ بیراهه، دوبار نه گذشته ایم
و چه خوب
راستی چرا نه نویسم ( تا فراموش نه شود )
که زود ترین غروب ها، گم شدن در جنگل بود
و سیاه ترین شب ها
فروماندن در برف
دانستیم و چه دیر
که شماتت دیگران، بدهکار ندامت ما نیست
و مرداب و سراب ها ( در یک بازی بزرگ )
همیشه با هم ندار بوده اند ...
مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:51 PM
#125
کاربر افتخاری
انتها
_آقا، پیرهنم را می خرید ؟
پیرهنش را می فروشد.
_آقا، شلوارم را می خرید ؟
شلوارش را می فروشد.
_آقا، کفشم را می خرید ؟
................... برای راندن سگ ها که به کارتان می آید.
_آقا قلبم را می خرید ؟ ...
و به هنگامی که ستاره ها و دلش در سبدی زرین دور می شوند
باد سیاهی در چهار ستون ویران تنش برمی خیزد
حفره های مهیبی در روحش باز می شود
و کرم ها و مورچگان
در شعفی بی پایان
.............. می لولند.
شمس لنگرودی
-
09-01-2010, 02:55 PM
#126
کاربر افتخاری
شعری برای یک دختر گنگ
در که می گشاید
از پای پله نگاه می کنم _
لبخند زلالش از رویاست
کهکشان نگاهش از رویاست
گلبوته ی شکسته ی دامانش
دست و دهانش.
آه، جسمیت رویا، خاک بکر ازل!
تو آرزوی زنی بودی که به چهره ی انسان درآمدی.
از پای پله نگاه می کنم _
کاجی نقره گون در بخار ماه و بانگ مرغ شباویزی.
چهل کودک در جانش همهمه می کنند و او به خاموش کردن شان
مشغول است.
.................... ( آرام گیرید
.................... کودکان!
.................... این زن
.................... در چشمه سار بلورینی زاده شد
.................... که صخره و سیمابش
.................... بی اختیار سوسن و گل می شوند. )
بر پلکان بیست سالگی ات ایستاده ای
بی بیست پله در پایین
بی هیچ آسمان در بالا _
پله یی
بی نرده و
بی حفاظ.
شمس لنگرودی
-
09-01-2010, 02:58 PM
#127
کاربر افتخاری
شعری برای یک دختر گنگ
تو به کودکان می مانی
این راز را تمام عروسک ها می دانند.
تو نمی دانی
با دست هایت
که نان و نمک می چیند بر سفره
کلامی بنویسی
این راز را
تمام پرندگان که برمی گردند از مدرسه هم می دانند.
تو نمی توانی، از خاطره و خیابانی سخن بگویی
که قهرمان یگانه اش تویی
زنبیل خالی ات حتا می داند.
تو نمی توانی، پیرهنت را در چمدان بگذاری
پیرهنت
در دستت
قهقهه می زند
و تو با گل های سپیدش حرف می زنی _
نو جامه پارساله ی از یاد رفته ات می داند.
دیروزت را به یاد نمی آوری _
صندلی سپید روزگار کودکیت می داند
درها و باغ ها و جاه و زنجره ها می دانند.
با این همه
دفترچه ی مشقت را پنهان نمی کنی
از خاطره ها و خیابانی سخن می گویی
که قهرمان یگانه اش تویی
پیرهنت را در دستت می گیری و با گل های سفیدش
حرف می زنی
دیروزت را در دستت می گیری و با گل های سفیدش
حرف می زنی
دیروزت را از یاد برده ای
امروزت
خاطره یی مهربان و غریب است.
تو به کودکان می مانی _
کودکانی که به گوشه یی می نشینند
با ستاره ها و نسیم سخن می گویند
لبخند می زنند
و زندگی
دامان مادری است
که از سر دلتنگی
سخنی به درشتی با آنان گفته است.
شمس لنگرودی
-
09-01-2010, 03:00 PM
#128
کاربر افتخاری
شعری برای یک دختر گنگ
انگار دست کودک گریانی را
از دامانش جدا می کند
که سخنان ما را به درستی دریابد.
انگار گل سرخی در گلویش رسته،
و راه
بر کلماتش بسته است.
انگار، به همهمه یی آشنا، در اعماق زمان گوش می دهد _
ریزش آبی
در حفره های زیرزمینی
گامصدای خفیفی
در راه پله ها.
انگار، در خاطره ی سپیدش
در کار سخن گفتن با کسی است.
آرام، مهتاب زده و فروریخته.
آیا او از مهتاب زده و فروریخته.
آیا او از جهانی دیگرست
یا ما فراموش کرده ایم
کتاب زندگی و زیبایی را
از بهشت بی قرار زمین برداریم.
شمس لنگرودی
-
09-01-2010, 03:01 PM
#129
کاربر افتخاری
بنویس
بنویس و هراس مدار
از آن که غلط می افتد
بنویس و
پاک کن
همچون
خدا که هزاران سال است
می نویسد و پاک می کند
و ما هنوز مانده ایم
در انتظار پاک شدن
و بر خود می لرزیم.
شمس لنگرودی
-
09-01-2010, 03:03 PM
#130
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
با فروتنی و احترام به شمس لنگرودی
نامم را فراموش کرده ام
کبریت بزن
دستم را از یاد برده ام.
به زندانی شبیه ام
که راه فرارش لو رفته باشد
آنقدر شلوغم
که می خواهم
همه را برخودم بشورانم.
به خودم که فکر می کنم
چون چاقویی به مرگ نزدیکم.
غلامرضا بروسان
Tags for this Thread
قوانین ارسال
- You may not post new threads
- You may not post replies
- You may not post attachments
- You may not edit your posts
-
Forum Rules
Bookmarks