-
08-26-2010, 10:52 PM
#111
کاربر افتخاری
لابد این همان برفی است
که می گویند می بارد و
با خود خوشبختی می آورد.
لابد این همان وقتی است
که مردم یکدیگر را ملاقات می کنند و
از چیزهای مهم صحبت می کنند لابد
این همان دختری است
که او را باید ملاقات می کردم
زیر نخستین دانه های برف
و از چیزهای مهم صحبت می کردیم.
و لابداین همان رویایی است
که آخرین آن ها است
لابد.
هوانس گریگوریان، مترجم واهه آرمن
-
08-26-2010, 10:56 PM
#112
کاربر افتخاری
باز همان رنگ،
باز همان واژه،_
پرده را کنار بزن;
باز همان برف.
مدام همان برف،
مدام همان رنگ،
مدام همان واژه ...
و ببین، طبیعت، با یک واژه،
با یک رنگ، چه آسان،
چه سبک می آفریند
تنهایی هزار واژه و
ناگفتنی ات را ...
هوانس گریگوریان، مترجم واهه آرمن
-
08-26-2010, 10:59 PM
#113
کاربر افتخاری
در میان درخت های شکفته
دختری با لباس چیت رنگارنگ می دود;
دختری کوچک و پابرهنه.
و اگر با دقت نگا کنی
به زودی معجزه ایی روی خواهد داد،
خواهی دید که دختر ایستاده است و
درخت ها می دوند
.......................... با لباس های چیت رنگارنگ.
هوانس گریگوریان، مترجم واهه آرمن
-
09-01-2010, 02:25 PM
#114
کاربر افتخاری
"شعر" و "یعنی"
گفته بودم، شعر، یعنی صید یک احساس
شعر، یعنی بسط یک رویا به ساعت های بیداری
شعر، یعنی امتداد سایه ی یک برج، تا آن سوی خط مرز
شعر، یعنی
یک شمد مهتاب پشت بام تابستان که تقسیم اش کنی
بر سطر هایی چند
شعر، یعنی، نقطه زردی که می تابد به روی ظهر و زیر صبح
شعر، یعنی
اختلاط هم نهان، هم روشنِ رنگ شفق با بوی لادن ها
شعر، یعنی
سایه ی یک ابرپاره در فرار از ناگهان تا ناکجای دشت
شعر، یعنی
یک سبد سوغات صبح آشتی، هم سرد و هم شیرین
شعر، یعنی عشق و موسیقی و خط، در حجم یک پژواک ...
شعر، یعنی، چندتا طاووس یک ساعت رها در باغ یک دهقان
شعر، یعنی که شنای فکر، در استخر یک کشتی
و سرانجام، از همه کوتاه تر، یا ساده تر اینکه
شعر، یعنی گفت و گو در باد
شعر، یعنی گریه در باران، سفر در مه ...
{ ای بسا تعبیر دیگر هم که یادم نیست }
..........
باری، ای جان!
گفته بودم، شعر، یعنی این
گفته بودم، شعر، یعنی آن
حال می گویم که اما، شعر، نه این است و نه آن است
شعر، یعنی شعر!
............
{ بی خیال از این که فردا صبح، در آیینه برگردم که تا پرسم
شعر، یعنی شعر ؟! }
...........
مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:28 PM
#115
کاربر افتخاری
زندگینامه
ابری به شکلی درآمد
وزهم پاشید و بگذشت
یک لحظه برخویش پیچید
بادی سراسیمه در دشت
اینست افسانه ی عمر ...
شاعر : بابا فغانی شیرازی
مقدمه " عصرانه در باغ رصدخانه" مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:29 PM
#116
کاربر افتخاری
جوان بودکه گفتمش
زیباتر از آنی که دانا هم نباشی._
نازخندی زد و فکر کرد
فکر کرد،
فکر کرد ...
تا بهار او گذشت و تابستان هم
و پاییز رسید
آنگاه
دیروز بود که به او گفتم
داناتر از آنی که زیبا هم نباشی._
نوشخندی زد و گفت
هی!
خرده فروش معنا شدیم.
آیا
باغچه، فصل را زیبا می کند
یا فصل باغچه را ؟
گفتم که هر دو عشق را.
برگشت و گفت : نه!
عشق هردو را.
مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:31 PM
#117
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
بی آنکه معنی عشق را دانسته باشم
کودکانه، "او" را می خواستم
وبی، آشنایی به لفظ وفا
انگار
که روی پای نجیب ترین مردانگی ایستاده بودم
{ نه سرخورده ی قهری
ونه خودباخته ی لطفی }
اینک، در دیرسالی خود
آن اندازه که عشق را می دانم
یا وفا را می شناسم
از هیچ یک از این دو، سهمی و حظی ندارم
و گه و گاه با خود می گویم
کودکی که خنده کنان، رنگین کمان را می نگرد
و گریه کنان آن را می خواهد
آیا
نادانی او تلخ تر است
یا دانایی من ؟ ...
مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:33 PM
#118
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
ای آشنا
چه کنم با غمی که ضربه می خورد از خشم
اما نمی شکند
و باز
چه کنم با خشمی که به بند می کشد او را غم
اما نگه اش نمی دارد
هی!
چرا اقرار نکنم
که تنها ترس است که گاه، خشم مرا فرو می کاهد
و گاه، کمی، غم ام را نیز
ولی من از این مهمان، کراهت بیشتری دارم
و خوب نمی پذیرمش تا برود
و او که رفت
دوباره
غم و خشم است و همان زحمت ها
و عجب از عشق است که گاه به من می گوید
خشم که آمد از او چه ترس ؟
غم که آمد، از او نیز
اما یاس که آمد
از او به ترس
مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:36 PM
#119
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
موج، خسته می شود
و می خواهد که به دامن خاک پناه به برد
اما در گام آخر، سر می خود
وباز می گردد، تا دوباره بیاید
باد، خسته می شود
و راهی و روزنی می جوید
که در جای دنجی بیاساید
اما، وقتی از خستگی درمی آید
که لذت آن را حس نمی کند
آفتاب خسته می شود
و می خواهد که با رسیدن به افق روبرو
در پای "دیورا بزرگ آبی" بیارامد
اما کدام رسیدن ؟
کدام دیوار و کدام آبی ؟!
هی!
آدم ها نیز خسته می شوند
با سرنوشتی
نخست، مثل موج
........ آنگاه مثل آفتاب
................ سپس مثل باد ...
مفتون امینی
-
09-01-2010, 02:38 PM
#120
کاربر افتخاری
پاسخ : شعر نو
به رود نمی سپارمش
که به برد و در دریا گم اش کند
با باد نمی سپارمش
چرا که خانه او پنجره ای به این سو ندارد
به ابر نیز نمی سپارمش
که بالاتر از انتظار او می گذارد
به بال کبوتر هم نمی بندمش
که سقف خانه ی عشق من، زیر هیچ بامی نیست
پس، این هدیه را چه کسی باید برساند ؟
...
ها!
چرا به خدا نسپارمش
اگرچه
توانستن او، بسی بیش از خواستن اوست ...
مفتون امینی
Tags for this Thread
قوانین ارسال
- You may not post new threads
- You may not post replies
- You may not post attachments
- You may not edit your posts
-
Forum Rules
Bookmarks