صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 28 , از مجموع 28

موضوع: شعرهايي كه خيلي دوست دارم

  1. #21

    پاسخ : شعرهايي كه خيلي دوست دارم

    در انتظار رویت ما و امیدواری ......................... در عشوه وصالـت ما و خیال و خوابی

    مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی .......... بیمار آن دو لعلــــــم آخر کم از جوابی

    حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان ........... کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی


    "حافظ "

  2. #22

    پاسخ : شعرهايي كه خيلي دوست دارم

    گوهر مخزن اسرار همان است که بود
    حلقَه ی مهر بدان مهر و نشان است که بود

    عاشقان زمره ی ارباب امانت باشند
    لاجرم چشم گهربار همان است که بود

    از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
    بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

    طالب لعل و گهر نیست و گرنه خورشید
    همچنان در عمل معدن و کان است که بود

    رنگ خون دل ما را که نهان می داری
    همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

    زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
    سال ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

    حافظا باز نما قصّه ی خونابه ی چشم
    که بر این چشمه همان آب روان است که بود

    "حافظ"

  3. #23

    ضربان

    ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﺪﻣﺖ ﻓﺮﻡ ﺭﻭﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
    ﺣﺮﮐﺎﺕ ﺑﺪﻧﺖ ﺭﻗﺺ ﺳﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

    ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻥ
    ﻟﺐ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻓﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

    ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ
    ﺑﯽ ﺷﺮﻑ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

    ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
    ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺳﺰﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

    ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺵ ﻣﺮﺩﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
    ﺑﻐﻠﺖ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﯼ ﺣﮑﻢ ﻗﻀﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

    ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ
    ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺻﻼ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

    ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺷﻬﺮ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
    ﮐﻮﭼﻪ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

    ﺍﺳﻤﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ
    ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﯾﮏ ﻋﻘﺪﻩ ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ


    شاعر : حسین آهنی

  4. #24

    پاسخ : راز _ فریدون مشیری

    زیباست و دلنشین

  5. #25

    پاسخ : شعرهايي كه خيلي دوست دارم

    در دل آتشِ غمِ رُخَت تا که خانه کرد (در آواز تاج اصفهانی «دل در آتش غم رخت ...» خوانده شده)
    دیده، سیل خون به دامنم بس روانه کرد
    آفتاب عمر من فرو رفت و ماهم از افق چرا سر برون نکرد
    هیچ صبح‌دم نشد فلک چون شفق ز خون دلِ مرا لاله‌گون نکرد
    ز روی مَهَت جانا پرده برگشا
    در آسمان مه را مُنفعل نما
    به ماهِ رویت سوگند
    که دل به مهرت پابند
    به طره‌ات جان پیوند
    فراق رویت یک چند
    قسم به زند و پازند
    به جانم آتش افکند (در آواز تاج این سه پاره‌جمله با ترتیب متفاوتی خوانده شده)
    بیا نگارا جمال خود بنما
    زِ رنگ و بویت خجل نما گل را
    رو در طرف چمن بین بنشسته چو من (تاج اصفهانی خوانده است «.... چه من»)
    دل خون بس ز غمِ یاری غنچه دهن
    گل درخشنده
    چهره تابنده
    غنچه در خنده
    بلبل نعره زنان
    هرکه جوینده
    باشد یابنده
    دل دارد زنده
    بس کن آه و فغان
    ز جور مهرویان شکوه گر سازی
    به ششدر محنت مهره اندازی
    همچون سالک دست خودبازی
    همچون سالک دست خود بازی

  6. #26

    پاسخ : شعرهايي كه خيلي دوست دارم

    خیلی زیبا بود.

  7. #27

    پاسخ : راز _ فریدون مشیری

    شبانه

    من سرگذشتِ یأسم و امید

    با سرگذشتِ خویش:

    می‌مُردم از عطش،

    آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

    می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

    خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

    گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

    با سرگذشتِ خویش

    من سرگذشتِ یأس و امیدم…

  8. #28

    پاسخ : راز _ فریدون مشیری

    در پناهت برگ وبار من شکفت

    تو مرا بردی به شهر یادها



    من ندیدم خوش تر از جادوی تو

    ای سکوت ای مادر فریادها




    گم شدم در این هیاهو گم شدم

    توکجایی تا بگیری داد من؟



    گر سکوت خویش را می‌داشتم

    زندگی پر بود از فریاد من

Tags for this Thread

Bookmarks

قوانین ارسال

  • You may not post new threads
  • You may not post replies
  • You may not post attachments
  • You may not edit your posts
  •