-
حکایت
در روزگار گذشته مردی بود که کفن مردگان می دزدید و نان زن و فرزند خویش
می داد و عمری به این کار مشغول بود و همه این سالها، به لعنت خلق
گرفتار!
>>>در بستر مرگ فرزند را صدا کرد که فرزندم، من عمری به این کار مشغول بودم و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم ، بیا و بعد از من تو کاری کن که آمرزشی باشد برای پدرت.
>>>پدر مُرد و پسر چندی بعد شغل پدر را دنبال کرد. با این تفاوت که کفن مردگان را که می دزدید هیچ، در ماتحت آنها چوبی طویل نیز فرو می برد ! مردم انگشت به دهن جملگی می گفتند که:
>>> خدا پدرش را بیامرزد که فقط کفن می دزدید ، اینکه هم کفن می دزدد وهم از خجالت مردگان بدر می آید !
>>>و پسر خوشحال که وصیت پدر را بجای آورده است .
>>>بقول مرحوم عمران صلاحی، (نقل قول از ابراهیم نبوی) حالا حکایت ماست، در این مرز پر گهر هر که بر مسندی می نشیند خلق الله باید پدر بیامرزی برای فرد رفته بگویند.
-
پاسخ : حکایت
خیلی جالب بود .کلی خندیدم
-
Administrator
پاسخ : حکایت
جالب بود و واقعیتی به شکل حکایت بیان شده .
-
پاسخ : حکایت
با سلام به فرشته خانم . اصولا ايرانيان افرادي با ذوقند به ذوق سليمتان غبطه مي خورم منتظر حكايات شيرين بعدي شما خواهم بود. سربلند و شادكام باشيد.
-
پاسخ : حکایت
سلام از لطف شما متشکرم.شما هم ایرانی هستین پس با ذوقین.
-
پاسخ : حکایت
با اینکه قدیمی بود ولی خیلی جالب بود. لایک
-
قوانین ارسال
- You may not post new threads
- You may not post replies
- You may not post attachments
- You may not edit your posts
-
Forum Rules
Bookmarks