-
کاربر افتخاری
يک اشاره راه
تا نگاه يک اشاره راه بود
و من در آستانه شکستم
درها که بسته شد
چهار انگشتم در جيغ لولاها گم شد
پونه ندائی
-
کاربر افتخاری
صندلی 1
صندلی در جاده منتظر است
آفتاب می آيد و می رود
باران می آيد و می رود
برف می آيد و می رود
اما تو
نه از جاده می آيی
نه از قلب من می روی
پونه ندائی
-
کاربر افتخاری
صندلی 2
آفتاب بر صندلی نشست
اما شب می رسد
از جا بلنداش خواهد کرد
اعتبار ما بيش تر از آفتاب نيست
ما را هم از صندلی بلند خواهد کرد
شبی که از روی برنامه ی جهان می رسد
پونه ندائی
-
کاربر افتخاری
منصوره اشرافی
برهنه در برابر نسیم
برهنه در برابر باد
برهنه در برابر طوفان
بر خاک خفته ام .
اندوه را از یاد برده ام
غم را
نیز
و خشم را
به طوفان
سپرده ام.
بر زمینی که غنوده ام
نقش اندامم
خاطره ای تلخ را
به جا می گذارد
از
آن که زیست،
در دایره اجبار و بیهوده گی
و هم چون قمری غریبی
قربانی سادگیش گشت
و
انسان
نامش نهادند.
منصوره اشرافی
-
کاربر افتخاری
منصوره اشرافی
عشق
_ برای من _
بار سنگین دلبستگی هاست
به رنج های آدمی.
مفهوم عظیم فرا رفتن از کنار
دردها.
عشق
- برای من -
غاری ست
در دل بزرگترین و ستبرترین
کوه های رنج
می خواهم
در این غار
هم چون انسانهای
دور، دور
بدوی و گنگ
پناه گیرم.
منصوره اشرافی
-
کاربر افتخاری
شهاب مقربین
من آویخته ازطناب بودم و
تو
تفنگ در دست
شلیک کردی
شلیک کردی به طناب
برگشتم به زندگی
خطا رفته بود
دوباره داری نشانه میروی
قلب هدف را
درست نشانه گرفتی
بزن
زندگی همین است
که شلیک میشود از دستهای تو
شهاب مقربین
-
کاربر افتخاری
شهاب مقربین
از میان جملهی آدمها
بیرونت کشیدم
تو یک کلمهی شیرین بودی
کلمهی عشق نه
عشق تلخ است
کلمهی دوستی نه
شوق نه
دوستی گَس است و شوق شور
تو مثل کلمهی خیال مثل کلمهی خواب
شیرین بودی
از میان جملهی آدمها
بیرونت آوردم
آوردم
چون کلمهای عزیز
در پرانتزِ آغوشم
مثل کلمهی خواب
پریدی و رفتی
میان جملهی آدمها
شهاب مقربین
-
کاربر افتخاری
شهاب مقربین
پشت این پرده
میدانستم چیزی هست
میدیدم تكان میخورد
میدیدم قلبش موج برمیدارد
نمیدانستم
وحشتناكتر از هر چیزی میتواند باشد
چیزی كه
میبینی
نیست
شهاب مقربین
-
کاربر افتخاری
گویه - 11
با دل خاکستری اش
می رود و باز می گردد
خیابانی را که تازه شناخته است
با زخم های فراموشش
می پوشد و در می آورد
پیراهنی را که تازه خریده است
با دست بی خبرش
می گشاید و می بندد
پنجره ای را
که رو به بهار باغچه است
و این همه را نمی داند چرا؟
...
شاید
شاید که در گوشه ای از همین روزها
با عشق تازه ای آشنا شده است
عشقی
که با زیبایی خود پیش می آید و راه می گشاید
و در تنهایی خود
از اتفاق
به خاطره
نمی رسد...
مفتون امینی
-
کاربر افتخاری
گویه - 12
کودک بودم و آب می دادم
گل های نکاشته ام را
جوان بودم و هدیه می بردم
یاران پنداشته ام را
پیر شدم و خاطره می نوشتم
روزهای نداشته ام را.
حال، می نگرم و می اندیشم
که ذخیره ای ندارم، جز نیم قفسه شعر
و وثیقه ای ندارم، جز دو کلمه نام
اما
زیر بامی هستم و زیر وامی نه
و می گویم؛ خوشا
که داشتم و دارم هنوز
سر دل به خیال سپرده ام و
دل سر به هوا گذاشته ام را...
مفتون امینی
Tags for this Thread
قوانین ارسال
- You may not post new threads
- You may not post replies
- You may not post attachments
- You may not edit your posts
-
Forum Rules
Bookmarks