صفحه 19 از 21 نخستنخست ... 91718192021 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 203

موضوع: شعر نو

  1. #181
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : Re: رسول یونان

    می دانم کسی در این اتاق نیست،
    و شهر خالی است،
    و همه ی میدان های این شهر خالی، خالی است

    اما من کوچه های غبارالود را دوست دارم،
    وباران کوچه های غبارآلود را.

    من آن ها را که شکست خورده اند
    و غمگین اند
    دوست دارم،
    و آن ها را که پیروز شده اند
    و باز غمگین اند،
    دوست دارم.


    مارینه پطرسیان (متولد ایراوان)

  2. #182
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : Re: رسول یونان

    نمی نویسم،
    تو را در سطرهایی که سروده شده اند جای می دهم،
    تا بدل به داستانی ناشنیده شوند ...

    دیگر درباره ی عشق نمی نویسم،
    می نویسم برای عشق ...

    چشم هایت را
    که اشک ها را پنهان کرده اند و
    در قلب من می گریند، می بینم ...
    رهایی از عشق،
    شبیه یک شعر ناتمام است
    که هیچ نمی ارزد،
    جز واژه ی عشق که در آن است ...

    دیگر درباره ی عشق نمی نویسم ...
    ببخش،
    نمی نویسم، زیرا ناتمام می ماند،
    نمی نویسم، و عشق پایان نخواهد یافت ...


    آشوت گابریلیان متولد سورناوان


  3. #183
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : Re: رسول یونان


    كــوچـــه




    بي تو، مهتاب‌شبي، باز از آن كوچه گذشتم،

    همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،

    شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.



    در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد

    باغ صد خاطره خنديد،

    عطر صد خاطره پيچيد:



    يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم

    پر گشوديم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتيم

    ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.



    تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.

    من همه، محو تماشاي نگاهت.



    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشة ماه فروريخته در آب

    شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ



    يادم آيد، تو به من گفتي:

    - ” از اين عشق حذر كن!

    لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن،

    آب، آيينة عشق گذران است،

    تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،

    باش فردا، كه دلت با دگران است!

    تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!



    با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

    سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،

    نتوانم!



    روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،

    چون كبوتر، لب بام تو نشستم

    تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“



    باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم

    تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

    حذر از عشق ندانم، نتوانم! “



    اشكي از شاخه فرو ريخت

    مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...



    اشك در چشم تو لرزيد،

    ماه بر عشق تو خنديد!



    يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم

    پاي در دامن اندوه كشيدم.

    نگسستم، نرميدم.



    رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌هاي دگر هم،

    نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،

    نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...



    بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!



    فريدون مشيری

  4. #184
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    همینطوری وقتی از خواب بیدار شدم چنین متنی در خاطرم بود :
    تو را دیریست من چشم انتظارم


    به کمک گوگل این شعر پیدا کردم :

    تو را من چشم در انتظارم بهار

    من ان شاخ تکیده و خشکیده ی در بادم

    تو را من در انتظارم ای بهار

    برف سفید غم چندیست که بر دلم لانه کرده

    بیا و این دل را گل آذین کن بیا ای نسیم بهار

    شعله های آتش سرخت بوسه بر جان خواهد زد

    تو را من چشم انتظارم ای نسیم بهار

    ای بهار صورت ترکیده ام را سفیداب و سبزه بخش

    دلبرگان دست به دست گل هایت خواهند سپرد

    با عطرت بوی خدا را احساس می کنم ای بهار

    بوسه بر لب خدا با باد خواهم زد بهار

    تو را من دیریست چشم انتظارم بهار

    احمد سپنتامهر

  5. #185
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

    سرها در گریبان است .

    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

    که ره تاریک و لغزان است .

    وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،

    به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

    که سرما سخت سوزان است .

    نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک

    چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

    نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم

    ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

    مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !

    هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...

    دمت گرم و سرت خوش باد !

    سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!

    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .

    منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .

    منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .

    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .

    بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .

    حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .

    تگرگی نیست ، مرگی نیست .

    صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .

    من امشب آمدستم وام بگزارم.

    حسابت را کنار جام بگذارم .

    چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

    فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .

    حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .

    و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .

    به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .

    حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .

    هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،

    درختان اسکلتهای بلور آجین .

    زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،

    غبار آلوده مهر و ماه ،

    زمستان است .


    مهدی اخوان ثالث


    پ.ن : خرداد 91 ، اینجا ها بس ناجوانمردانه گرم است ... های ...

  6. #186
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    زنده یاد مهدی اخوان ثالث

    بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند

    گرفته كولبار زاد ره بر دوش

    فشرده چوبدست خیزران در مشت

    گهی پر گوی و گه خاموش

    در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند

    ما هم راه خود را می كنیم آغاز

    سه ره پیداست

    نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر

    حدیقی كه ش نمی خوانی بر آن دیگر

    نخستین : راه نوش و راحت و شادی

    به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

    دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام

    اگر سر بر كنی غوغا ، و گر دم در كشی آرام

    سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

    من اینجا بس دلم تنگ است

    و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

    بیا ره توشه برداریم

    قدم در راه بی برگشت بگذاریم

    ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟

    تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

    سوی بهرام ، این جاوید خون آشام

    سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

    كی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

    و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی

    و اكنون می زند با ساغر مك نیس یا نیما

    و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما

    سوی اینها و آنها نیست

    به سوی پهندشت بی خداوندی ست

    كه با هر جنبش نبضم

    هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

    بهل كاین آسمان پاك

    چرا گاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد

    كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان

    پدرشان كیست ؟

    و یا سود و ثمرشان چیست ؟

    بیا ره توشه برداریم

    قدم در راه بگذاریم

    به سوی سرزمینهایی كه دیدارش

    بسان شعله ی آتش

    دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار

    نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار

    چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم

    كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم

    كشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار

    به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار

    و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور

    كسی اینجاست ؟

    هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم كسی اینجاست ؟

    كسی اینجا پیام آورد ؟

    نگاهی ، یا كه لبخندی ؟

    فشار گرم دست دوست مانندی ؟

    و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه

    مرده ای هم رد پایی نیست

    صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

    ملل و با سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ

    وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر

    به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد

    ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی كه می خواند

    جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادكش فریاد

    وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها

    پس از گشتی كسالت بار

    بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار

    كسی اینجاست ؟

    و می بیند همان شمع و همان نجواست

    كه می گویند بمان اینجا ؟

    كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور

    خدایا به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

    بیا ره توشه برداریم

    قدم در راه بگذاریم

    كجا ؟ هر جا كه پیش آید

    بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما

    زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر

    بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود

    وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

    كجا ؟ هر جا كه پیش آید

    به آنجایی كه می گویند

    چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان

    و در آن چشمه هایی هست

    كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

    و می نوشد از آن مردی كه می گوید

    چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی

    كز آن گل كاغذین روید ؟

    به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست

    كه مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

    نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك دیگری بوده ست

    كجا ؟ هر جا كه اینجا نیست

    من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

    ز سیلی زن ، ز سیلی خور

    وزین تصویر بر دیوار ترسانم

    درین تصویر

    عمر با سوط بی رحم خشایرشا

    زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا

    به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من

    به زنده ی تو ، به مرده ی من

    بیا تا راه بسپاریم

    به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ندروده

    به سوی سرزمینهایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست

    و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

    كه چونین پاك و پاكیزه ست

    به سوی آفتاب شاد صحرایی

    كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

    و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا

    می اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام

    و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

    كه باد شرطه را آغوش بگشایند

    و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

    بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلكنده و غمگین

    من اینجا بس دلم تنگ است

    بیا ره توشه برداریم

    قدم در راه بی فرجام بگذاریم

  7. #187
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    زنده یاد مهدی اخوان ثالث

    موجها خوابیده اند ، آرام و رام
    طبل طوفان از نوا افتاده است
    چشمه های شعله ور خشکیده اند
    آبها از آسیاب افتاده است

    در مزار آباد شهر بی تپش
    وای جغدی هم نمی آید به گوش
    دردمندان بی خروش و بی فغان
    خشمناکان بی فغان و بی خروش


    آهها در سینه ها گم کرده راه
    مرغکان سرشان به زیر بالها
    در سکوت جاودان مدفون شده است
    هر چه غوغا بود و قیل و قالها

    آبها از آسیا افتاده است
    دارها برچیده ، خونها شسته اند
    جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
    پشکبنهای پلیدی رسته اند

    مشتهای آسمان کوب قوی
    وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
    یا نهان سیلی زنان یا آشکار
    کاسه ی پست گداییها شده ست

    خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
    و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
    این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
    لیک پشت تپه هم روزی نبود

    باز ما ماندیم و شهر بی تپش
    و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
    گاه می گویم فغانی بر کشم
    باز میبینم صدایم کوته است

    باز می بینم که پشت میله ها
    مادرم استاده ، با چشمان تر
    ناله اش گم گشته در فریادها
    گویدم گویی که من لالم ، تو کر

    آخر انگشتی کند چون خامه ای
    دست دیگر را به سان نامه ای
    گویدم بنویس و راحت شو به رمز
    تو عجب دیوانه و خود کامه ای

    من سری بالا زنم چون مکیان
    از پس نوشیدن هر جرعه آب
    مادرم جنباند از افسوس سر
    هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

    گوید آخر ...پیرهاتان نیز ... هم
    گویمش اما جوانان مانده اند
    گویدم اینها دروغند و فریب
    گویم آنها بس به گوشم خوانده ام

    گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت...؟
    من نهم دندان غفلت بر جگر
    چشم هم اینجا دم از کوری زند
    گوش کز حرف نخستین بود کر

    گاه رفتن گویدم نومیدوار
    وآخرین حرفش که : این جهل است و لج
    قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
    و آخرین حرفم ستون است و فرج

    می شود چشمش پر از اشک و به خویش
    می دهد امید دیدار مرا
    من به اشکش خیره از این سوی و باز
    دزد مسکین بُرده سیگار مرا

    آبها از آسیا افتاده ، لیک
    باز ما ماندیم و خوان این و آن
    میهمان باده و افیون و بنگ
    از عطای دشمنان و دوستان

    آبها از آسیا افتاده ، لیک
    باز ما ماندیم و عدل ایزدی
    وآنچه گویی گویدم هر شب زنم
    باز هم مست و تهی دست آمدی؟

    آن که در خونش طلا بود و شرف
    شانه ای بالا تکاند و جام زد
    چتر پولادین و نا پیدا به دست
    رو به ساحلهای دیگر گام زد

    در شگفت از این غبار بی سوار
    خشمگین ، ما نا شریفان مانده ایم
    آبها از آسیاافتاده ، لیک
    باز ما با موج و توفان مانده ایم

    هر که آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب
    ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟
    زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

    باز می گویند : فردای دگر
    صبر کن تا دیگری پیدا شود
    کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
    کاشکی اسکندری پیدا شود



  8. #188
    sareban
    Guest

    پاسخ : شعر نو

    چشمانم انتظار را خسته کرده اند

    تمامی کوچه پس کوچه های خیال تکراری است

    باید طرحی نو ریخت

    شعارها شعور را به سخره گرفته اند

    چندی است مردمان عقده گشایی کبکشان خروس می خواند

    سهراب را بگویید

    مردمان سرمایه داری و تفرعن بد جوری آب ها را گل آلوده کرداند

    وفروغ را نیز..

    چه فصل هاکه شروع نشده

    پاییز راتجربه کردند

  9. #189
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    شعری از واهه آرمن

    هرگز به دست اش ساعت نمی بست
    روزی از او پرسیدم
    پس چگونه است
    که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟
    گفت:
    ساعت را از خورشید می پرسم
    پرسیدم
    روزهای بارانی چطور؟
    گفت:
    روزهای بارانی
    همه‌ی ساعت ها ساعت عشق است!
    - راست می گفت
    یادم آمد که روزهای بارانی
    او همیشه خیس بود-

    ***

    این یکی هم خالی از لطف نیست ... حافظ ( البته با تاپیک همخوانی ندارد )

    درد عشقی کشیدم که مپرس ،
    زهر هجری کشیدم که مپرس ،
    گشته ام در جهان و آخر کار ،

    دلبری برگزیدم که مپرس ،

    آنچنان در هوای خاک درش ،

    میرود آب دیده ام که مپرس ،

    من به گوش خود از دهانش دوش ،

    سخنانی شنیدم که مپرس ،

    سوی من لب چه میگزی که مگوی ،

    لب لعلی گزیده ام که مپرس ،

    بی تو در کلبه گدایی خویش ،

    رنجهایی کشیدم که مپرس ،

    همچو حافظ غریب در ره عشق ،

    به مقامی رسیده ام که مپرس .



    شب فراق که داند که تا سحر چند است

    مگر کسی که به زندان عشق در بند است

    ویرایش توسط kavehn : 03-02-2013 در ساعت 03:38 PM

  10. #190
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    فروغ فرخزاد.


    امشب از آسمان دیده ی تو

    روی شعرم ستاره می بارد

    در زمستان در شب کاغدها

    پنجه هایم جرقه می کارد



    شعر ای دیوانه تب آلود

    شرمگین از شیار خواهش ها

    پیکرش را دوباره می سوزد

    عطش جاودان آتش ها



    آری آغاز دوست داشتن است

    گرچه پایان راه ناپیداست

    من به پایان دگر نیندیشم

    که همین دوست داشتن زیباست



    ازسیاهی چرا هراسیدن

    شب پراز قطره های الماس است

    آنچه از شب بجای می ماند

    عطر خواب آلود گل یاس است



    آه بگذار گم شوم در تو

    کسی نیابد دگر نشانه من

    روح سوزان و آه مرطوب

    بوزد بر تن ترانه من



    آه بگذار زین دریچه ی باز

    خفته بر بال گرم رویاها

    همره روزها سفرگیرم

    بگریزم ز مرز دنیاها



    دانی از زندگی چه میخواهم

    من تو باشم. . . تو. . . پای تاسرتو

    زندگی که هزار باره بود

    باردیگر تو. . . باردیگر تو




    آنچه در من نهفته دریایی است

    کی توان نهفتنم باشد

    باتو زین سهمگین توفان

    کاش یارای گفتنم باشد



    بس که لبریزم از تو میخواهم

    بروم درمیان صحراها

    سربسایم به سنگ کوهستان

    تن بکوبم به موج دریاها



    آری آغاز دوست داشتن است

    گرچه پایان راه ناپیداست

    من به پایان دگرنیندیشم

    که همین دوست داشتن زیباست

Tags for this Thread

Bookmarks

قوانین ارسال

  • You may not post new threads
  • You may not post replies
  • You may not post attachments
  • You may not edit your posts
  •