صفحه 18 از 21 نخستنخست ... 81617181920 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 203

موضوع: شعر نو

  1. #171
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    روشنی ، من ، گل ، آب



    ابری نیست .

    بادی نیست .

    می نشینم لب حوض :

    گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب .

    پاکی خوشۀ زیست .

    مادرم ریحان می چیند .

    نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر .

    رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط .

    نور در کاسۀ مس ، چه نوازش ها می ریزد !

    نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد .

    پشت لبخندی پنهان هر چیز .

    روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهرۀ من پیداست .

    چیزهایی هست ، که نمی دانم .

    می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد .

    می روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم .

    راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم .

    من پر از نورم و شن

    و پر از دارو درخت

    پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج .

    پرم از سایۀ برگی در آب :

    چه درونم تنهاست .



    سهراب سپهری

  2. #172
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    و پیامی در راه



    روزی

    خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .

    در رگ ها ، نور خواهم ریخت .

    و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب !

    سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .

    خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .

    زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .

    کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ !

    دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت ، جار

    خواهم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .

    رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ،

    کهکشانی خواهم دادش .

    روی پل دخترکی بی پاست ، دب اکبر را برگردن او

    خواهم آویخت .

    هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچید .

    هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند .

    رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !

    ابر را ، پاره خواهم کرد .

    من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ،

    دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد .

    و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمۀ زنجره ها

    بادبادک ها ، به هوا خواهم برد .

    گلدان ها ، آب خواهم داد .

    خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش

    خواهم ریخت .

    مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .

    خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد .

    خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت .

    پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند .

    هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد .

    مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !

    آشتی خواهم داد .

    آشنا خواهم کرد .

    راه خواهم رفت .

    دور خواهم خورد .

    دوست خواهم داشت .



    سهراب سپهری

  3. #173
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    آب



    آب را گل نکنیم :

    در فرودست انگار ، کفتری می خورد آب .

    یا که در بیشۀ دور ، سیره ای پر می شوید .

    یا در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .

    آب را گل نکنیم :

    شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .

    دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب .

    زن زیبایی آمد لب رود ،

    آب را گل نکنیم :

    روی زیبا دو برابر شده است .

    چه گوارا این آب !

    چه زلال این رود !

    مردم بالا دست ، چه صفایی دارند !

    چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیرافشان باد !

    من ندیدم دهشان ،

    بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست .

    ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .

    بیگمان در ده بالا دست ، چینه ها کوتاه است .

    مردمش می دانند ، که شقایق چه گلی است .

    بی گمان آن جا آبی ، آبی است .

    غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .

    چه دهی باید باشد !

    کوچه باغش پر موسیقی باد !

    مردمان سر رود ، آب را می فهمند .

    گل نکردندش ، ما نیز

    آب را گل نکنیم .



    سهراب سپهری

  4. #174
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    پشت دریاها



    قایقی خواهم ساخت ،

    خواهم انداخت به آب .

    دور خواهم شد از این خاک غریب

    که در آن هیچکسی نیست که در بیشۀ عشق

    قهرمانان را بیدار کند .

    قایق از تور تهی

    و دل از آرزوی مروارید ،

    همچنان خواهم راند .

    نه به آبی ها دل خواهم بست

    نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می آرند

    و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

    می فشانند فسون از سر گیسوهاشان .

    همچنان خواهم راند .

    همچنان خواهم خواند :

    " دور باید شد . دور . "

    مرد آن شهر اساطیر نداشت .

    زن آن شهر به سرشاری یک خوشۀ انگور نبود .

    هیچ آیینۀ تالاری ، سرخوشی ها را تکرار نکرد .

    چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود .

    دور باید شد ، دور .

    شب سرودش را خواند ،

    نوبت پنجره هاست .

    همچنان خواهم خواند .

    همچنان خواهم راند .

    پشت دریاها شهری است

    که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .

    بام ها جای کبوتر هایی است ، که به فوارۀ هوش بشری می نگرند .

    دست هر کودک ده سالۀ شهر ، شاخۀ معرفتی است .

    مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

    که به یک شعله ، به یک خواب لطیف .

    خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود

    و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد .

    پشت دریا ها شهری است

    که در آن وسعت خورشید به اندازۀ چشمان سحرخیزان است .

    شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .

    پشت دریاها شهری است !

    قایقی باید ساخت .



    سهراب سپهری

  5. #175
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    ندای آغاز



    کفش هایم کو ،

    چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

    آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .

    مادرم در خواب است .

    و منوچهر و پروانه ، و شاید همۀ مردم شهر .

    شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

    و نسیمی خنک از حاشیۀ سبز پتو خواب مرا می روبد .

    بوی هجرت می آید :

    بالش من پر آواز پر چلچله هاست .

    صبح خواهد شد

    و به این کاسۀ آب

    آسمان هجرت خواهد کرد .

    باید امشب بروم .

    من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

    حرفی از جنس زمان نشنیدم .

    هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .

    کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .

    هیچکسی زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

    من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد

    وقتی از پنجره می بینم حوری

    دختر بالغ همسایه

    پای کمیاب ترین نارون روی زمین

    فقه می خواند .

    چیزهایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج

    ( مثلا شاعره ای را دیدم

    آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

    آسمان تخم گذاشت .

    و شبی از شب ها

    مردی از من پرسید

    تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ )

    باید امشب بروم .

    باید امشب چمدانی را

    که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم

    و به سمتی بروم

    که درختان حماسی پیداست ،

    رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .

    یک نفر باز صدا زد : سهراب !

    کفش هایم کو ؟



    سهراب سپهری

  6. #176
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    نشانی



    " خانه دوست کجاست ؟ " در فلق بود که پرسید سوار .

    آسمان مکثی کرد .

    رهگذر شاخۀ نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :

    " نرسیده به درخت ،

    کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

    و در آن عشق به اندازۀ پرهای صداقت آبی است .

    می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد ،

    پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،

    دو قدم مانده به گل ،

    پای فوارۀ جاوید اساطیر زمین می مانی

    و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .

    در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی :

    کودکی می بینی

    رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانۀ نور

    و از او می پرسی

    خانۀ دوست کجاست . "



    سهراب سپهری

  7. #177
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    پاسخ : شعر نو

    واژه ي تلخ

    تقدير
    خواب مرا چه خوب معني كرد
    رفتن
    نيامدن
    شايد شبي دگر
    در خواب چشمها
    واندرغم نهايت هجر دستها
    با لشگري به قدرت سيل اشك ها
    ويران كنم
    سر شاخه ي واژه ي تلخ
    رفتن ......نيامدن.


    محمد تقی اقدام

  8. #178
    کاربر افتخاری kavehn آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2009
    محل سکونت
    home sweet home
    نوشته
    196

    Red face پاسخ : شعر نو

    رنگهاي من

    اجزای من
    پرشده از رنگهای درد
    آهم سیاه
    دلم خون
    تنم كبود
    سرداب قلب من شده همرنگ دست مرگ
    لبهام۰۰۰
    منقوش با تبسمی از رنگهای سرد
    در ذهن غرق شده در قعربحر رنگ
    در گود زندگیم
    رنگ امید نیست
    رنگی ز روشنایی صبح سپید نیست.


    محمد تقی اقدام

  9. #179

    پاسخ : شعر نو

    یادمه روزی واست نوشتم[
    نوشتم واست عاشقتم
    نوشتی عاشقی یک روزه و به این سادگی نیست
    نوشتم به خدا در عشق من هوس نیست
    نوشتی اخه مرا با عشق و عاشقی کاری نیست
    نوشتم عاشق کردنت با من
    نوشتم فرصت بده بقیه کارها با من
    نوشتی تصمیم لحظه خداحافظی با من هست
    نوشتی یادت نره لحظه خداحافظی دلشکستگی هست
    نوشتم تو فرصت بده جان سپردن بعدش با من
    نوشتم تو رخصت بده کشیدن عکس چشمانت با من
    برای بار اول از جانب دل تو به حافظ تفاعل زدم
    بخاطرتو دلم را به کوچسار اشعار حافظ زدم
    حافظ گفت دلت جای دیگر گیرست
    ولی چه بسا که دل من گوشش بدهکار نیست
    دل ما چوب یک دندگیش را میخورد
    بارها شکسته شده ولی بازم به عشق امیدوارست
    روزها گذشت دل ما هرروز وابسته تر شد
    واسه دیدن خنده های تو دست به دامن خدا شد
    ولی تو دلت با دیگری خوش بود
    واسه دیدن اون هر لحظه ثانیه شمار بود
    با اینکه میدونستم سهم دلم تنهایی
    بااینکه میدونستم فاصله من وتو زمین و اسمونه
    ولی بازم میخواستم سرسپرده تو باشم

  10. #180

    Re: رسول یونان

    قطره‌های لختة خون دلم
    آورم بر روی کاغذ با قلم.
    دانی تو ناسازی دنیای دون،
    میخوری افسوس و حسرت با الم.

    افسر سرمد

Tags for this Thread

Bookmarks

قوانین ارسال

  • You may not post new threads
  • You may not post replies
  • You may not post attachments
  • You may not edit your posts
  •